۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه


" گفتگو با خدا "

در رويا ديدم که با خدا حرف مي زنم .
او از من پرسيد: آيا مايلي از من چيزي بپرسي ؟
گفتم ...اگر وقت داشته باشيد...
لبخندي زد و گفت : زمان براي من تا بي نهايت ادامه دارد .
چه پرسشي در ذهن تو براي من هست ؟
پرسيدم : چه چيزي در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده مي کند؟
پاسخ داد : آدم ها از بچه بودن خسته مي شوند ... عجله دارند بزرگ شوند و سپس آرزو دارند دوباره به دوران کودکي باز گردند .
سلامتي خود را در راه کسب ثروت از دست مي دهند و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتي دوباره صرف مي کنند....
چنان با هيجان به آينده فکر مي کنند که از حال غافل مي شوند ، به طوري که نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده .
آنها طوري زندگي مي کنند ، انگار هيچ وقت نمي ميرند و جوري مي ميرند انگار هيچ وقت زنده نبوده اند .
من براي لحظاتي سکوت کردم ، سپس پرسيدم:
مانند يک پدر کدام درس زندگي را مايل هستي که فرزندانت بياموزند؟
پاسخ داد: ياد بگيرند که نمي توانند ديگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند ، ولي مي توانند طوري رفتار کنند که مورد عشق و علاقه ديگران باشند .
ياد بگيرند که خود را با ديگران مقايسه نکنند .
یادبگيرند ديگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگي ...
ياد بگيرند تنها چند ثانيه طول مي کشد تا زخمي در قلب کسي که دوستش دارند ايجاد کنند ، ولي سال ها طول مي کشد تا آن جراحت التيام بخشد...
ياد بگيرند يک انسان ثروتمند کسي نيست که دارايي زيادي دارد ، بلکه کسيست که کمترين نياز و خواسته را دارد...
ياد بگيرند کساني هستند که آن ها را از صميم قلب دوست دارند ولي نمي دانند چگونه احساس خود را بروز دهند...
ياد بگيرند و بدانند دو نفر مي توانند به يک چيز نگاه کنند ولي برداشت آن ها متفاوت باشد...
ياد بگيرند کافي نيست که تنها ديگران را ببخشند بلکه انسان ها بايد قادر به بخشش و عفو خود نيز باشند...
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم : آيا چيز ديگري هم وجود دارد که مايل باشي فرزندانت بدانند؟
خداوند لبخندي زد و پاسخ داد: فقط اين که بدانند من اين جا و با آن ها هستم... براي هميشه...