۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه


دورهٔ جوانی کوروش

تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر انشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌است. بنیانگذار سلسلهٔ هخامنشی، شاه هخامنش انشان بوده که در حدود ۷۰۰ می‌زیسته‌است. پس از مرگ او، فرزندش چا ایش پیش به حکومت انشان رسید. حکومت چا ایش پیش نیز پس از مرگش توسط دو نفر از پسرانش کوروش اول شاه انشان و آریارامن شاه پارس دنبال شد. سپس، پسران هر کدام، به ترتیب کمبوجیه اول شاه انشان و آرشام شاه پارس، بعد از آن‌ها حکومت کردند. کمبوجیه اول با شاهدخت ماندانا دختر ایشتوویگو (آژی دهاک یا آستیاگ) پادشاه ماد ازدواج کرد و کوروش بزرگ نتیجه این ازدواج بود.
تاریخ نویسان باستانی از قبیل هرودوت، گزنفون وکتزیاس درباره چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند، اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند، بیشتر شبیه افسانه می‌باشد. تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی سایکس و حسن پیرنیا، شرح چگونگی زایش کوروش را از هرودوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هرودوت، آژی دهاک شبی خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد. آژی دهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ها پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژی دهاک تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد، زیرا می‌ترسید که دامادش مدعی خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژی دهاک دختر خود را به کمبوجیه اول شاه آنشان که خراجگزار ماد بود، به زناشویی داد.
ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشانید. پادشاه ماد، این بار هم از مغ‌ها تعبیر خوابش را خواست و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد. آستیاگ بمراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس زادهٔ دخترش را به یکی از بستگانش بنام هارپاگ، که در ضمن وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند. هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود، چون یکم کودک با او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن است جانشین او گردد، در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپان‌های شاه به‌ نام مهرداد (میترادات) داد و از او خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمهٔ ددان گردد.
چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از موضوع با خبر شد، با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن کودک خودداری کند و بجای او، فرزند خود را که تازه زاییده و مرده بدنیا آمده بود، در جنگل رها سازد. مهرداد شهامت این کار را نداشت، ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را به گردن گرفت.
روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود، با گروهی از فرزندان امیرزادگان بازی می‌کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش همبازیهای خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرا، فرزند آرتم بارس به پدر شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده‌است وی را تنبیه کنند. پدرش او را نزد آژی دهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده‌است. شاه چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: «تو چگونه جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگ‌ترین مقام کشوری است، چنین کنی؟» کوروش پاسخ داد: «در این باره حق با من است، زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبرداری نکرد، من دستور تنبیه او را دادم، حال اگر شایسته مجازات می‌باشم، اختیار با توست.»
آژی دهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد. در ضمن بیاد آورد، مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش به کوه می‌گذرد با سن این کودک برابری می‌کند. بنابراین آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور پرسشهایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: «این طفل فرزند من است و مادرش نیز زنده‌است.» اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.
چوپان ناچار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژی دهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژی دهاک دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه دید، موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژی دهاک که از او پرسید: «با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کشتی؟» پاسخ داد: «پس از آن که طفل را به خانه بردم، تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم» و ماجرا را به طور کامل نقل نمود.[۱] آژی دهاک چون از ماجرا خبردار گردید خطاب به هارپاگ گفت: امشب به افتخار زنده بودن و پیدا کردن کوروش جشنی در دربار برپا خواهم کرد. پس تو نیز به خانه برو و خود را برای جشن آماده کن و پسرت را به اینجا بفرست تا با کوروش بازی کند. هارپاگ چنین کرد. از آنطرف آژی دهاک مغان را به حضور طلبید و در مورد کورش و خوابهایی که قبلاً دیده بود دوباره سوال کرد و نظر آنها را پرسید. مغان به وی گفتند که شاه نباید نگران باشد زیرا رویا به حقیقت پیوسته و کوروش در حین بازی شاه شده‌است پس دیگر جای نگرانی ندارد و قبلاً نیز اتفاق افتاده که رویاها به این صورت تعبیر گردند. شاه از این ماجرا خوشحال شد. شب هنگام هارپاگ خوشحال و بی خبر از همه جا به مهمانی آمد. شاه دستور داد تا از گوشتهایی که آماده کرده‌اند به هارپاگ بدهند ؛ سپس به هارپاگ گفت می‌خواهی بدانی که این گوشتهای لذیذ که خوردی چگونه تهیه شده‌اند.سپس دستور داد ظرفی را که حاوی سر و دست و پاهای بریده فرزند هارپاگ بود را به وی نشان دهند. هنگامی که ماموران شاه درپوش ظرف را برداشتند هارپاگ سر و دست و پاهای بریده فرزند خود را دید و گرچه به وحشت افتاده بود. خود را کنترول نمود و هیچ تغییری در صورت وی رخ نداد و خطاب به شاه گفت: هرچه شاه انجام دهد همان درست است و ما فرمانبرداریم.این نتیجه نافرمانی هارپاگ از دستور شاه در کشتن کوروش بود.[۱]
کوروش برای مدتی در دربار آژی دهاک ماند سپس به دستور وی عازم آنشان شد. پدر کوروش کمبوجیه اول و مادرش ماندانا از وی استقبال گرمی به عمل آوردند. کوروش در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی پارس‌ها و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت. بعد از مرگ پدر وی شاه آنشان شد.[۱]

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه




شعر عقاب . مرحوم خانلری

گشت غمناك دل و جان عقاب چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي نا چار كند دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران شد پي بره ي نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ي آويخت مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي بكنم آن چه تو مي فرمايي ››

گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟ جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولي با دل خويش گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب كه :

‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست مرگ مي آيد و تدبيري نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟

رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك آيت مرگ بود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست چاره ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان ، جايگهي سخت نكوست به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغي دارم وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست خوردني هاي فراواني هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند تا بياموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلك بر ده به سر دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ، ريش گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود وحشت و نفرب و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا گفت :

كه اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه‎يي چند بر اين لوح كبود نقطه ‎يي بود و سپس هيچ نبود

درود بر ایرانیان شرافتمندی که نام
کورش کبیر
را زنده نگه میدارند
حق الناس را دست نزن . مصمم باش . عاشق تصمیمت باش .

سفر آرمانی مهندس حسین ثابت به کیش با الهام از یک خواب ساده شروع شد خوابی که در آن مادر وی پلی را نشان اش داد که گذار از غرب به شرق را یاد آوری می کرد.خواب به حقیقت پیوست هر چند بستر این خواب تلاش یک ساله ی سفیر وقت ایران در جذب و بازگشت همچون ثابت ها به وطن بود.مهندس ثابت که کوله باری از سی سال تجربه در صنعت گردشگری در خارج از کشور اندوخته بود بلادرنگ تصمیم به بازگشت به وطن گرفت و بدین ترتیب گذر از پل از یک الهام و رویا به واقعیت پیوست.پلی که اینچنین در رویای مهندس ثابت ریشه دوانده ما را می رساند به چینود پلی اساطیری که در اوستا به آن اشاره شده و در نا خود آگاه تاریخی ایرانیان قرار دارد(پل چینود در چکاد داییتی قرار دارد.روان درگذشتگان در بامداد چهارمین روز مرگ به آن می رسد.اگر بهشتی باشد روان گشوده می شود و کردار نیکویش در پیکر دختری بهشتی او را به درجات بهشت می رساند...)
مهندس ثابت تا پیش از آن که در شرق هتلی بزرگ با نماد های تاریخی بسازد توانسته بود در غرب در جزایر قناری هتل داری پر آوازه شود.رجعت او به ایران,پل فیروزه ی شرق,توام بود با احیای نماد های دیرینه ی دوران هخامنشی در هتلی که این روزها با نام هتل بزرگ داریوش شناخته می شود.فضامندی این هتل که به لحاظ طراحی یکی از چند پروژه مهم کیش به حساب می آید بسیار چشمگیر است.
استفاده از المان های تاریخی و به کار بردن موتیف های ایرانی مربوط به دوران هخامنشی از دیگر ویژگی های حايز اهمیت این هتل است که آن را برجسته می سازد هتل داریوش این روزها به یکی از کانون های جذب گردشگر در کیش تبدیل شده و توانسته است پیوند زیبایی بین معماری و گردشگری ایجاد کند.عموم گردشگرانی که از این هتل بازدید کرده اند یا شبی را در یکی از اتاق های آن آسوده اند مجذوب نقوش برجسته و مجسمه ها و سر ستون هایی شده اند که پیش از هر چیز یاد آور معماری باشکوه گذشته ایرانی است.آن وقت است که محال پا به فرار می گذارد

.


۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه


" گفتگو با خدا "

در رويا ديدم که با خدا حرف مي زنم .
او از من پرسيد: آيا مايلي از من چيزي بپرسي ؟
گفتم ...اگر وقت داشته باشيد...
لبخندي زد و گفت : زمان براي من تا بي نهايت ادامه دارد .
چه پرسشي در ذهن تو براي من هست ؟
پرسيدم : چه چيزي در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده مي کند؟
پاسخ داد : آدم ها از بچه بودن خسته مي شوند ... عجله دارند بزرگ شوند و سپس آرزو دارند دوباره به دوران کودکي باز گردند .
سلامتي خود را در راه کسب ثروت از دست مي دهند و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتي دوباره صرف مي کنند....
چنان با هيجان به آينده فکر مي کنند که از حال غافل مي شوند ، به طوري که نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده .
آنها طوري زندگي مي کنند ، انگار هيچ وقت نمي ميرند و جوري مي ميرند انگار هيچ وقت زنده نبوده اند .
من براي لحظاتي سکوت کردم ، سپس پرسيدم:
مانند يک پدر کدام درس زندگي را مايل هستي که فرزندانت بياموزند؟
پاسخ داد: ياد بگيرند که نمي توانند ديگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند ، ولي مي توانند طوري رفتار کنند که مورد عشق و علاقه ديگران باشند .
ياد بگيرند که خود را با ديگران مقايسه نکنند .
یادبگيرند ديگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگي ...
ياد بگيرند تنها چند ثانيه طول مي کشد تا زخمي در قلب کسي که دوستش دارند ايجاد کنند ، ولي سال ها طول مي کشد تا آن جراحت التيام بخشد...
ياد بگيرند يک انسان ثروتمند کسي نيست که دارايي زيادي دارد ، بلکه کسيست که کمترين نياز و خواسته را دارد...
ياد بگيرند کساني هستند که آن ها را از صميم قلب دوست دارند ولي نمي دانند چگونه احساس خود را بروز دهند...
ياد بگيرند و بدانند دو نفر مي توانند به يک چيز نگاه کنند ولي برداشت آن ها متفاوت باشد...
ياد بگيرند کافي نيست که تنها ديگران را ببخشند بلکه انسان ها بايد قادر به بخشش و عفو خود نيز باشند...
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم : آيا چيز ديگري هم وجود دارد که مايل باشي فرزندانت بدانند؟
خداوند لبخندي زد و پاسخ داد: فقط اين که بدانند من اين جا و با آن ها هستم... براي هميشه...